خانم هادسون:کم کم دارم نگرانش می شم!جدیدا تا ساعت 5 صبح بیدار می مونه.هر چی بهش می گم که شب مال خوابیدنه ولی گوشش به این حرف ها بدهکار نیست که نیست.همون کاری رو می کنه که دلش می خواد.
جان:نمی دونم چی بگم خانم هادسون.باهاش صحبت کردین؟
خانم هادسون:هزار بار.بهش می گم شب ها مثل جغد بیدار نمون ولی بازم کار خودش رو می کنه.
جان:نه.منظورم اینه که چرا بیدار می مونه؟
خانم هادسون:چه می دونم.اونو که می شناسی.هیچ وقت حرف دلش رو به هیچ کس نمی زنه.زیادی درونگراست.
جان:شاید باید باهاش حرف بزنم.
خانم هادسون:باشه برو.چای می خوری برات بیارم؟
جان:نه متشکرم.فقط می خوام باهاش صحبت کنم.
خانم هادسون:باشه.شب به خیر.امیدوارم موفق باشی. :|
جان:ممنون خانم هادسون.شب به خیر. :)
جان به در اتاق نگاه می کند.لامپ اتاق روشن است و نور از لای در نیمه باز اتاق بیرون زده است.جان وارد اتاق می شود و من پشت میز کامپیدتر نشستم و دارم این متن رو تایپ می کنم.
جان:سلام شرلوک.هنوز بیداری؟
سرم را از صفحه ی کامپیوتر به طرف در اتاق بر می گردانم و با لبخندی می گویم:
-سلام جان.آره.دارم اولین مطلب وبلاگ جدیدم رو می نویسم.
Mrs Hudson:هان چیه شرلوک امشب خوشحالی؟) به ساعت روی دیوار نگاه می کند.ساعت 3:57 دقیقه است.) البته الان باید خواب باشی. :|
-خانم هادسون.مگه ندیدید که امشب بارون بارید؟
Mrs Hudson:همون دو قطره رو می گی؟
-همون مقدار هم باعث شد طراوت زمین رو حس کنم.می دونی چیه خانم هادسون؟
Mrs Hudson:چیه شرلوک؟!!
-هوا بوی بهار می ده!
Mrs Hudson:مثل این که دوباره بی خوابی زده به سرت.باید دوباره جان رو خبر کنم. (اتاق را ترک می کند.)
-هوای بارونی. :)
درباره این سایت